loading...
آرامگاه عشق های مرده
sasan بازدید : 59 دوشنبه 09 آبان 1390 نظرات (8)
امشب... به رفتن دلم خوش بود... به گریه دل اسیر اکنون... تمنای تو را دارم... که قدم پیش نهی که سر زیر کنم...! به چشمانت نگاه کنم لحظه ای نام زیبایت را صدا کنم چه میشود گر گریه نبارد یک شبی که خنده بماند بر لب لحظه ای چه کنم نمیشود چه کنم با یاد تو دل نوشتن آموخت...با عشق تو جان سرودن آموخت فرشته که بودی...خدایم هم گشتی نوازش کن بنده ات را دستهایت مهربان است! خواب هایم خواب توست...بیداری ام ذکر و تبسم و یاد توست جان اگر برایم شیرین است این جان قربانی جان توست منزل من پله پله فرش زیر پای توست ای تمام تمام نشدنی های تمام این جهان... جهان و دار و ندارش همه فدای یک نگاه توست کافیست...! دستهایم میلرزد من همانم بدان من نیز همانم... همان از خود گذشته ی عاشق که همه بنام مرگ میشناسند مرا... من همانم و نیاز دارم به محبت هایت... که خبرت نیست در این صدها روز نبودت... چه بر من گذشت... چه بر گونه هایم بارید... چه سخت مشتهایم گره شد... چه آسان آب شد غرورم... چه بی تفاوت شکستم آه تو نبودی... افسوس که مرهم باشی و محرم... چه میشود..؟ بازگردی و بازگردیم به آن دورهای نزدیک به قلبمان که قلب همانجاست و جسم در پی آن دوان،دوان میدود... گوش کن که میگویمت... تو بهترینی تو بهترینی و من آری من با نام توست که لب هایم شیرین میشود... ای شیرین ترین هدیه خدا... ای دوست و ای دوستدار این بودن من... همیشه در سایه قدم بردار که که آفتاب میسوزاند... نمیخواهم بسوزی.. نمیخواهم بادمیگذرد... روزگار به بی تو بودن و به یاد تو بودن و برای تو بودن میگذرد... هرچند سخت اما قایق من در حرکت است بازوهایم گرچه توان پارو زدن ندارد اما باد مرا میبرد... مجبورم راهم را انتخاب نکنم باد که صدای مرا... خواهش های مرا نمیشنود تنها... دعا میکنم که باد یا تند بیاید که طاقت ندارم از انتظار و نرسیدن و یا آرام بیاید اما به سویی که خود خواهم چقدر سرد است... سوز است زمستان و باد سخت است اینجا تنها من مانده ام و دلخوشی هایی که رفته بر بادی زرد از رنگ پاییز اینجا فقط حسرت هست که میدود... امید سرجایش...چهار زانو نشسته که اگر برگشتی... برای برخاستن دیر نشود.... اینجا شب،شب است... چه خیالت باشد چه نباشد اینجا چند حرف کلمه گشته و چند کلمه درد قلب من را باعث... اینجا فروشگاه اسباب بازی های دوران توست... کالسکه خاطراتت ارابه غمها و ... من که به صلابه کشیده شدم بر ارابه و کالسکه نیز میکشاندم بر تیغ و خون جیغ کوتاهی ... به آتش کشیده شدم آتشی از پوشالهای پاییزی بهاری که بودی ای کاش هرگز نبودی ... ایکاش به گذشته بر میگشتم نمیگذاشتم پوشالی شوی حق تو بهار بودن است... من از تو سبز سبزم پاییز اگر بخواند... بازی... میدانم... میدانم که پس از مرگم همه گریه خواهند کرد و تو و تو نیز گریه اندکی... میدانم تب میماند و اشک میبارد و آه میخواند و من در عمیقی از رسوب...! شعر میبینم و قلم که نیست... قلم نیست چه کنم؟ تو بگوی من با غم تو و درد خود چگونه انگشتهایم را بر قلمی نفشارم و سینه ی سفید کاغذی شاد را خط به خط نکنم؟ تو بگوی من چگونه سنگ های کف سر را بدون مهلتی بردارم اشکهایم چه چه کسی پاک کند؟ هرچند میدانم میدانم پس از من آب از آب تکان که هیچ لغزش نکند میدانم و با این باز فکر میکنم تو دلت خواهد سوخت... آب...باران...آتش و خاک و من و سنگی از نام من همه تسلیم خواهند شد بر قطره اشکی از جنس تو... تو را دوست دارم... میشنوی؟ میفهمی؟ میدانی؟ پس چرا سوزنکی از نبودنت را نیمه شب بر کف پایم میزنی بیدار که شدم تو باش قایم نشو اینجا جای بازی نیست...
درباره ما
Profile Pic
به یاد دارم خاطراتم را همان هایی که بستند بر پایم سرنوشت تیره و تارم را!!!!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 415
  • کدهای اختصاصی